سپردهام به خاک سروها و بیدها
گهِ بهار و گاهِ سرخیِ سپیدها
چکیده از مقال بیکلامم آتشی
به قعر دیدگان ناامیدها
مگر به جان من نشسته غیر غم؟
که بشکنم به رقص آهِ دیدها
الا غزالهای رام! رم کنید
گرسنگانِ گرگ بر وریدها
برادرانه الوداع گفتمت
سلام کرده بود بر تو عیدها
چرا تجلی بهشت میکنی
به برتر از یگانه و فریدها؟
فروختم به کاموای کام تو
شکرلبان مصرِ زرخریدها
قدیمتر نجاتراه عالمی
پس از من این رسان به نوپدیدها
به جد امجدت قسم که نیستم
به هیچ دین خالی جدیدها
۲۱ آبان ۱۳۹۸ خورشیدی
تابیده بر شبهای من مهتاب رویت
تابیده جانم در خم و پیچان مویت
گر در سرم افتد دلم تنگت نباشد
پر میزند روحم به محض شرح بویت
سوی خودم، اما در این خود جز تو کس نیست
در خلوت خود پر زنم آشفته سویت
آشفتگیهای مرا از شانه وا کن
از دست رفتم تا بیفتم پای کویت
آیینهداری میکنی تا خویش بینی
افتاده در آیینههای روبرویت
ای آرزوهای بزرگ سینه من
غم نیست آن آنی که باشم آرزویت
بر بالش پرواز شعرم خواب نازت
در برکه قدیسی است با آواز قویت
19 آبان 1398 خورشیدی
این دنیای ماست؛ دنیایی که با مناسبتها بازی میکنند و تا میتوانند فرهنگ را چاق و چلهتر و خالیتر از همیشه میکنند. این آینه وجود خالی ماست. تقویم را نگاه کن. ببین چقدر سیاهش کردهاند. هر کنجش پونزی فروکردهاند و هر مربعش را به نامی نقش بستهاند. دلها خوش است و استدلالها از رگهای گردن نیز قویتر و بیرونزدهتر. هر حزبی خوشحال است و هر مسلکی مناسکی دارد. اصلاً معنای خالی یعنی گذشته. هر چه خالی است یعنی گذشته است. و چون گذشته چیزی ندارد و پیامی از گذشته به ما نمیرسد، خالی نیز معنایی ندارد. تو مگر میتوانی از اکنون به فردا سفر کنی؟ از دیروز نیز کسی به امروز نمیآید. تنها همصحبت زمان میتواند به هر آنی باشد و مقید به هیچ زمانی نباشد. زمان که خود مخلوق است، با همنشینی حقیقتی که یکی از تظاهراتش همین مصاحبت عصر است، شرف پیدا میکند، وگرنه بیشرفی چون یکی از ما بود که بیدلیل هزار و اند سال چون بنیاسرائیل در تیه سرگردانی مشغول تراش قلاع برای زمین زدن آخرامانیم.
.
اینکه دیگر یار با ما یار نیست
یار هست، اما کسی با یار نیست
.
تا نباشد فاصله، ره بیهده است
فاصله بسیار و ره تا یار نیست
.
من که باید گم شوم هم گشتهام
بی تو هر جایی که آنجا یار نیست
.
بر درِ دریای هستی موجزن
خوشگمانم، وه که دریا یار نیست
.
میزند بر سقف دنیایم چراغ
تا بگوید دین و دنیا یار نیست
.
گیجتر از مور بر اهرام من
از چه مینالم که دردا یار نیست
.
در دل کابوس خامی سوختم
بس که پختم با خود اینجا یار نیست
.
۲۲ فروردین ۸۸
دیدیام دیدنی ندیدی باز
سخنان سیه شنیدی باز
عجبا مرغ! دانه دنبالت
قد یک ارزنم نچیدی باز
تو مگر مونس عزاداری؟
که شبانه غمین رسیدی باز
مستم از خندههای فردایت
گرچه از خستگان رمیدی باز
کال بودیم و میل باغت نیست
به چه جرأت تو میوه چیدی باز؟
آمدم تا ببینم این آواز
از چه مرغی، ولی پریدی باز
کولهٔ این و آن چگونه کشی؟
چون که با بار او خمیدی باز
راستش حق همیشه با تو و بس
که تو هم در زمین خزیدی باز
مرگ من فکر کن مثلاً
تو شتر دیدهای؟ ندیدی باز
گاهی که تو را پنهان بسیار دعا کردم
نالیدم و بیطاقت فریادِ رها کردم
مشقِ شبم عشقت شد، با صد خطِ بشکسته
نامِ تو نوشتم غم، بوسیدم و تا کردم
صدها شبِ تنهایی بر بالشِ خون خفتم
بیدار شدم حیران از خواب حیا کردم
در بحرِ نمازِ شب بیقایق و بیساحل
غرقابِ قنوتت را ده بار قضا کردم
ترسیدم از ایمانم، شیطان که امیدم شد
با دینِ تو ای کافر! این خوف و رجا کردم
این وحشیِ خاموشی یک ثانیه ولکن نیست
حنجر بدرد هرگاه آهِ تو صدا کردم
وای از منِ آواره در دشتِ هوایت، وای
من گمشدهای حیران، من رو به کجا کردم؟
هر رکعتِ این موجود صد ذکرِ عدم دارد
سجاده نهان کن چون در مأذنه جا کردم
تا چشم گشودم یا بستم همه قیرِ غم
گه خفتم و آسودم، گه گفتم و ها کردم
در سجده غنودم تا قدقامتِ یار آمد
از این من و تو قصدِ جمعیتِ ما کردم
دود از جگرم هر دم بر دیدهام آتش شد
در آب و هوایت هم چون مرغ شنا کردم
یا حضرتِ جبرائیل! از غارِ هوا آیم
یادت نرود بیپر بالیدم و وا کردم
گفتم اگر از وحیات من گوش کشم چونی؟
گفتی که رسولم من، او گفت و ندا کردم
شرمنده چشمانت چون مانده به در عمری
افسوس که قلبت را بی چینه و نا کردم
آزرده مشو از من، من بدترم از حالت
مردود شدم آنی که رو به بلا کردم
درمان مطلب از من، جز درد ندارم من
دلخوشکنکی چندی قانون و شفا کردم
از خود بدم آمد گر دل بر هِمَمَم بستی
این بازیِ بیمزه بر هرزه چرا کردم؟
اول به تو میگفتم من پادشهِ عشقم
آخر دلت آزردم همسنگِ گدا کردم
علی اکبر دهخدا فعالیت ی کم نکرده بود. نماینده مجلس بودن هیچ، اینور و آنور مطلب مینوشت و کماثر نیز نبود. با زبان طنز و جد دردهای عقبماندگی ملتش را فریاد میزد. فرنگرفته هم بود. از تاریخ بیخبر نبود. گذشته را مینگریست و غرب را از نظر میگذراند. به وطن و امروزش بازمیگشت و رنج میکشید. سر همین فعالیتهای ی به کنج عزلت پرتش کردند، پس از آنکه مسئول رومهاش را آونگ دار کردند.
در آن عزلتگاه ایل بختیاری فرصتی برای خلوت یافت. خلوت نیاز هر بشری است که خواهشی سوی رستگاری خود و خودیها دارد. هر چه رفته بود و هر چه را میخواست بشود در ذهنش مرور کرد. دهخدا در مقدمه لغتنامه سترگش علت نگارش این کتاب شگفت را همین میداند. از بیدردی لغت جمع نکرده. در فکر ترقی بوده. غمش بزرگ بوده به حساب خودش. سرآخر به این نتیجه رسیده که باید برای بدل شدن به ملل مترقی و بازگشتن به گذشته طلایی مطلوبش، نخست باید داشتهها را شمرد و جمع آورد. واقعاً اثر غولآسایی آفریده با رنجی مردافکن.
جماعتهایی که با کوبیدن سر به هر دری، آن را دیواری کشیده تا جوزا یافتند، در اندیشه راه یافتن، تا آفاق قابل دسترسشان پیش میروند. وقتی تکیه به هر دیواری حاصلی جز آوار برایشان نداشته است و روح تسلیمناپذیرشان موقن است به بودن دیوارهایی قابل اتکا، گاه برای پیریزی تا هسته زمین نفوذ میکنند تا شالودهای محکم بریزند. در نزد خداوند تعالی مشکور باشند.
در حوالیام از این طیف کم ندیدهام. جفت بدحالان و خوشحالانشان شدهام. درست است این سعیها در بدترین حالت به نشر آثاری سودمند و اندیشهدار میانجامد، اما روزبهروز باورم را در بیصاحب بودن قدرتر میکند. آن ملاعین که مرا از سلمان و بوذر و مقداد و عمار و مانندهایشان شدن بازداشتند، هر نوزادی که پا به حیات میگذارد و هر پیر و جوانی که رخت از فناآباد به دارالقرار میکشد، معذبتر و ملعونترند. به اندازه عقل نارس خود میگویم که نالههای امام جواد سلاماللهعلیه در حسابکشی و انتقامگیری از آن ملعونان گرفتن حق من محروم و غرق در ظلمت نیز هست. دربهدریام را به حساب مصایبی اینچنین نیز بگذار.
به دنبال چهای ای بیسبب بیدل؟
هیولایی ز اول تا ابد، دانی
که هو گفتی و ها پنداشتند اینان
از این بیانتها معنی به صورت ترجمان کردن
ز عمق کوه پر آتش به آب و چشمه جان کندن
فسوسا از تو
از گفتار
از رفتار
از مخهای لامختار
از حِرمان هر پندار
از تیرگیهای شب بیمار و بی شمع و مه و استار
چه جای آنکه موش کور را خورشید بنماییش؟
یا جغدی که با باغ ارم خرسند و خوش یابیش؟
مگر با ملحفه در شام بر بام کویر اینان، به جای حل مشکل پاک کم کردند سائل را؟
بریدند از قفا کشتی در گل را
دریدند عاقبت دریای بیته را به بانگ جبر و حکم و وه!
معاذ اللَّه!
عزیزم! داغ کردی
نازنین! آغوش وا کن بار دیگر
تا حرامی می و نامحرمی توست باقی
ساقیا! بگریز از من
نازنینا! رو بگیر از من
که میگوید مرادم غیر چشمانت، فریبانت؟
که ما آن هر دو بیکس، هر دو بیهم، هر دو تنهاییم
سبکبالان ساحلها چه میفهمند گردابان حائل را؟
رها کن نازنین این گوشپاکان، چشمخاکان، پافرو، دستآستین، دلسست، مخخالی، دهنچاکان
رها کن نازنین! آغوش وا کن
نیک میدانی که دلتنگم
من آن تنها تنی که گرد تابوت تو یا سبوح میگوید
سخن از روح میگوید
مفاعیلن مفاعیلن میازارید شعرم را
رها کن نازنین در گور تنهایی نگارت را
دمی تا هست تا پایان، به تنگ آویز یارت را
همیشه یار غارت را
از این پس در تگ زندان فعولن فاعلاتن فع، که با یوسف مفاعیلن
سه آبان نودودو
من کیام؟ خاک و خاکستر و هیچ
مرگی افتاده در بستر و هیچ
نیزههایی که بالا نرفته
حنجری خوندل از خنجر و هیچ
میشود گورها را تهی کرد
تا نماند غمی در سر و هیچ
بادهای خورد و خود را سوا کرد
از پریشی بیپرپر و هیچ
گفتوگو بند آشفتگان نیست
خامشی هست بیپیکر و هیچ
خنده بر ما روا بود، اگرچه
گریهام نیست در باور و هیچ
هیچ دانی که نادان منم من؟
این همه شعر و این دفتر و هیچ
گاه مینالد از غصههایی
که نگیرد دلی در بر و هیچ
ناتوانخویش را دیدی امشب
کودک و ناقص و ابتر و هیچ
۲۳ دی ۸۷
همسر معلم عربی و ناظم و مدیر مدرسهام و حامی و بزرگ و سخنران قدیم هیئتمان و یکی از نیکترین و خواستنیترین مردانی که در زندگیام تا امروز دیدهام، بدرود دنیای میرا گفته بود. همین پنجشنبهای که گذشت همسرش در خاک خفت تا بیدار شود. بر همان خاک جمعه قدم میزدیم. راهی ختم بودیم. پرسید چرا لباس سیاه به تن نکردی؟ گفتم چرا به تن کنم؟ گفت راهی ختمی، به احترام آنکه عزیزی از دست داده. گفتم اگر اینجور باشد، هر روز باید سیاه بپوشم. و نرفتم سوی عزاءنا دائم حتی ظهور قائم. رفتم سوی شهریار: خود رسیدیم به جان، نعش عزیزی هر روز / دوش گیریم و به خاکش بسپاریم که چه؟»
فقط خودش میدانست در این مدت چند از این پیکرها سپردهایم. گفت خدا نکند. ولی من انگار با این جسم وزین، بیوزن بر سیمانهای بهشت زهرا سلاماللهعلیها قدم میزدم. یا مگر از دامن او به معراج میرفتم؛ معراج بیارجترین شیء هستی.
ده دقیقه از نشستنم در ختم مزدحم و نیوشیدن کلام نوشین سخنران نمیگذشت که تلفنی مرا بلند کرد، بیوزنتر از همه غبارها: عمو تصادف کرده و دختر و همسرش در بیمارستاناند.»
درباره این سایت